LOADING CLOSE

در نقد جنبش کاربردی‌سازی علوم انسانی

دکتر محمدمهدی فلاح

در نقد جنبش کاربردی‌سازی علوم انسانی

کاربردی‌سازی علوم انسانی، جان‌افزا یا جان‌کاه؟

به عنوان مقدمه

چند صباحی است که این گمان به میان آمده که «کاربردی‌سازی» تنها راهکاری است که می‌تواند علوم انسانی را از بن‌بست‌هایش بیرون آورد و به آن حیات دوباره ببخشد. اینان می‌گویند که علوم انسانی دوران طلایی‌ای داشته و آن دوران مربوط به زمانی می‌شود که علوم انسانی با نظام‌های معرفتی زمانۀ خود تطابق داشته و به‌کاری می‌آمده است. ولی امروزه آن نظام‌های معرفتی ورافتاده‌اند و نیازهای جدیدی مطرح شده‌اند، و اگر قرار است که علوم انسانی به حیات خود ادامه دهد باید مطابق با این نیازهای نوظهور تغییر مسیر دهد و به‌جای آنکه صرفاً «مصرف‌کننده» باشد، «ارزش افزوده» بیافریند و بدین ترتیب «کاربردی» شود.

چرا علوم انسانی باید کاربردی باشد؟ اینجا را بخوانید

ولی به‌نظر می‌رسد که این نگاه متکی به مجموعه‌ای از پیش‌فرض‌هاست که اگر بدان‌ها آگاهی نداشته باشیم «کاربردی‌سازی علوم انسانی» به‌جای آنکه «جان‌افزا» باشد و جانی دوباره به پیکر تکیدۀ علوم انسانی بدمد، «جان‌کاه» علوم انسانی خواهد بود و بالکل آن را به بی‌راهه می‌برد. در ادامه تلاش کرده‌ام تا نسبت به این پیش‌فرض‌ها متذکر شوم و نشان دهم که این مسیر هرچند دلرباست، ولی اغراق در آن مایۀ دل‌آشوبی است.

پیش‌فرض اول: «پیشرفت»

بررسی تاریخی ایده‌ها نشان می‌دهد که ایدۀ «پیشرفت» همواره اصلی‌ترین ملاک برای ارزیابی امور نبوده است. تنها در دورۀ مدرن است که این ایده در کانون اندیشۀ بشری قرار گرفته و همه‌چیز، من جمله علوم انسانی از آن جهت که خصلت انباشتگی ندارد و به تعبیری «ارتقاء» پیدا نمی‌کند، مورد اتهام قرار گرفته است. در کنار علوم انسانی، شعر و هنر هم از این اتهام بی‌بهره نمانده‌اند و ‌آن‌ها را گاه گستاخانه «بی‌معنی»، و گاه فروتنانه‌تر «اشتغالی عبث»، دانسته‌اند؛ تو گویی همه‌چیز جز علوم طبیعی سرنوشتش جز حذف از ساحت حیات بشری نیست.

با از میان رفتن این انگارۀ خوش‌بینانه نسبت به علوم طبیعی و فروکش کردن تب و تاب تلقی‌هایی که می‌گفتند همه‌چیز در مسیر بی‌بازگشت «پیشرفت» به جلو می‌روند (که به روشنی مبتنی است بر تصوری خطی از تاریخ)، دیدگاه‌های پیامبرگونه نسبت به آیندۀ بشریت که نوید غلبۀ کامل بر طبیعت را می‌دادند رخت بربستند و جای خود را به رویکردهای تاریخی دیگری دادند.امروزه دیگر روشن شده که این ایده‌ها نه تنها در عمل کاربستی ندارند و قادر به پوشش همۀ جنبه‌های حیات بشری نیستند، بلکه با دقت‌های تاریخی مدلل گردیده که در ساحت نظری هم ایدۀ «پیشرفت» پیش‌فرض اثبات‌نشده‌ای است که باید ضمن تدقیق، نسبت به تعیین حدود آن اهتمام ورزیده شود.

البته پیش از پایان یکه‌تازی علم طبیعی، متعاطیان علوم انسانی بیکار ننشستند و در دو مسیر محتومی که پیش روی خود می‌دیدند گام برداشتند: (1) تطابق با الگوی علوم طبیعی یا (2) اعلام استقلال کامل روشی یا محتوایی از علوم طبیعی. اگر سابقۀ اولین مواجهۀ علوم انسانی با اندیشۀ پیشرفت را بتوان در آغاز دورۀ مدرن ردگیری کرد و منتهای آن را (1) ظهور علوم انسانی تجربی از سوی مدافعان تطبیق و (2) پیشبرد هرمنوتیک از سوی مدافعان استقلال بدانیم، بدون تردید دومین مصداق از این مواجهه در دورۀ کنونی جریان دارد و ذیل عنوان «کاربردی‌سازی علوم انسانی» قابل پیگیری می‌شود.

البته در این مواجهۀ جدید، علوم طبیعی در قامت فرزند خلفش یعنی تکنولوژی قد برافراشته و به عرصه آمده است، و می‌طلبد تا همه‌چیز براساس معیارهای تکنیکی مورد ارزیابی قرار گیرد. امروزه تکنولوژی در ساحت‌های گوناگون به کمک جراحان علوم انسانی آمده تا آن را کاربردی کنند و آن را در مسیر «پیشرفت» قرار دهند. ولی به‌نظر می‌رسد که اصل ایدۀ «پیشرفت»، پیش‌فرض اثبات نشده‌ای است که با آگاهی نسبت به تاریخش ضرورت مطابق کردن هر چیزی با آن رنگ می‌بازد و در عوض روشن می‌شود که باید به علوم مجال داد تا مسیر خود را بروند

پیش‌فرض دوم: «بازار»

یکی از مدعیات اصلی مدافعان «کاربردی‌سازی علوم‌ انسانی» آن است که چرخۀ عرضۀ و تقاضا علوم انسانی امروز معیوب است و عالمان علوم انسانی معطوف به نیازهای بازار کار نمی‌کنند. آنان مدعی‌اند که اگر علوم انسانی فعالیت‌های خود را متوجه مخاطبان خود کند و بتوان در پاسخ به نیازهای آن‌ها پیش برود، «ارتباط با صنعت» که شعار دانشگاه‌های نسل دو است محقق می‌شود. در نتیجۀ این اتفاق مبارک، «پول» به علوم انسانی تزریق می‌شود و بدین ترتیب می‌تواند به خودبسندگی مالی برسد و همواره دستش به سوی دولت دراز نباشد.

ولی در تلاش برای پس زدن این ظاهر فریبا و رفتن به باطن پرغوغای مسئله، روشن می‌شود که اگر عشق توسعه نباشیم و به هرگونه تغییر نسلی صرفاً از جهت پیشرفتنش آری نگوییم، مطلوب اصلی تحصیل «پول» است و نه صرف پیشرفت. در دم باید اذعان کرد که پیگیری «پول» امر خنثی‌ای نیست و نمی‌توانیم بگوییم که «چقدر خوب! هم کار علوم انسانی می‌کنیم و هم پولی به جیب می‌زنیم!» پیگیری این‌چنینی پول داستان هویج و چماغ را تداعی می‌کند: از سویی چارپا به شوق هویچ به حرکت می‌افتد، ولی از سوی دیگر اگر از حرکت بازایستد، با ضرب چماغ مشوقش را به یادش می‌آورند! دلیل این خلصت دوگانه برمی‌گردد به ماهیت خود «پول»، و به‌واسطۀ همین ماهیت است که «پول» با تکنولوژی میانه‌شان خیلی جور است.

در تحلیل‌های فلسفی گفته شده که یکی از ویژگی‌های ذاتی تکنولوژی آن است که در آن، همه‌چیز صرفاً از آن جهت که قابل استفاده است ارزشمند دانسته می‌شود. به تعبیری در نگاه تکنولوژیکی همه‌چیز «منبع» است و از دریچۀ مصرف‌پذیریش است که مهم جلوه می‌کنند. در دوران تکنولوژی، درخت، رودخانه، کوه، زمین و آسمان همه به مصرف می‌رسند و تبدیل به منبع‌هایی برای «ارزش افزوده» می‌شوند. بر اساس این نگاه یکسان‌انگارانه است که گفته می‌شود از نظر تکنولوژی، همه چیز قابل معاوضه است و تفاوتی نمی‌کند که از برق انرژی بگیریم، یا از آب، یا از باد یا از … بنابراین این خصلت ذاتی تکنولوژی است که در نظرش همه‌چیز قابل تعویض است؛ تو گویی هیچ چیز ارزش ذاتی ندارد.

از دریچۀ همان نگاه تکنولوژیکی است که همۀ پندارها، گفتارها و کردارها می‌تواند صرفاً از آن جهت که تولید «پول» می‌کنند ارزشمند باشند و فارغ از آن به چیزی نیارزند. بنابراین براساس نگاه تکنولوژیکی همه‌چیز صرفاً از آن جهت که «پول» می‌آفرینند ارزشمند است و «پول» نیز به‌عنوان معیاری یکسان‌ساز بدل به مقصود نهایی همۀ فعالیت‌های انسانی می‌شود. در نتیجه، همۀ حرف‌هایی که درباب عرضه و تقاضا و … گفته می‌شود به‌نحوی ظاهر ماجرا خواهند بود و این تحصیل «پول» است که در بطن قرار دارد.

چه نسبتی بین علوم انسانی و تولید است؟ اینجا را بخوایند

ولی آیا «پول» بد است؟ بحث در اینجا بر سر خوبی و بدی چیزها نیست، بلکه صحبت از این است که با آگاهی به خصلت یکسان‌ساز «پول»، مطلوب قرار دادن می‌تواند چه بلایی به سر علوم انسانی بیاورد. بی‌تردید دراز بودن دست علوم انسانی در مقابل دولت اتفاق مبارکی نیست، ولی پرسش این است که آیا دراز شدن دست به سوی بازار مطلوب است؟ برای علوم انسانی‌ای که معطوف به نیاز بازار (بخوانید «پول») کار می‌کند دیگر موضوع مورد پژوهش مهم نیست، بلکه هر آن چیزی که این مطلوب را برآورده کند مطبوع است. اگر امروزه می‌بینیم که در گروه‌های آموزشی دانشگاه‌های جهان این درخواست بازار است که اولویت‌های پژوهشی را مشخص می‌کند و نه علایق و دغدغه‌های پژوهشگران دلیلش همین تبعیت از منطق «پول» است.

پیش‌فرض سوم: «نقاد» و «خلاق»

می‌گویند که علوم انسانی کاربردی نقادانه‌تر و خلاقانه‌تر از علوم انسانی موجود است. می‌گویند که در گذشته عالمان علوم انسانی مبدع بودند و با استفاده از قدرت تخیل خود به‌نحوی می‌اندیشند که به می‌توانست دردی از مردم دوا کند. می‌گویند اینکه امروز از چهره‌های بزرگ و حکیم‌های همه‌چیزدان خبری نیست حکایت از همین موضوع دارد. ولی آیا واقعاً چنین است؟ اینکه امروز متعاطیان علوم انسانی دور خود می‌چرخند دلیلش این است که با زمینه و زمانۀ خود غریبه‌اند و در هپروت سیر می‌کنند؟

فارغ از اینکه روش‌های جدید آموزشی اصلاً چقدر مؤثرند و تا چه میزان به ظهور شخصیت‌های نقاد و خلاق کمک می‌کنند (چون نتیجۀ این روش‌های هنوز به بازار کار نرسیده‌اند و ارزیابی این روش‌ها را باید تا آن روز به آینده احاله کرد)، می‌توان از دو مسیر به سراغ این پیش‌فرض رفت: (1) آیا دلیل نبود متفکران بزرگ جدایی عالمان علوم انسانی از بسترهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه است؟ و (2) آیا اصلاً نقادی و خلاقیت در تاریخ علم ارزشی عمومی و قانونی فراگیر به‌حساب می‌آید؟ به نظر می‌رسد که پاسخ هر دو پرسش منفی است.

(1) به‌طور کلی می‌توان گفت که هر متفکری، حتی اگر هم التفاتی به مناسبات زمانۀ خود نداشته باشد، باز تخته‌بند آن است. هر فردی در درون بستر تاریخی زمانۀ خود می‌اندیشد و از آن گریزی ندارد. وظیفۀ تحلیل‌های تاریخی در رشته‌های مختلف علوم انسانی از قضا نشان دادن همین وابستگی‌ها در اندیشۀ متفکران علوم انسانی است، و هر چقدر اندیشۀ آن‌ها از مسائل اجتماعی دورتر باشد و با ادعاهای لازمانی و لامکانی مطرح شوند، نتیجۀ این تحلیل‌ها جذابیت بیش‌تری دارد. بنابراین ادعای اینکه عالمان علوم انسانی ارتباطی با زمانۀ خود ندارند ادعای گزافی است.

ممکن است بگویند که ناآگاهانه بودن این ارتباط برای ما اهمیت ندارد. در عوض عالمِ «متعهّد» علوم انسانی باید این ارتباط را آگاهانه کند و به مشکلات مردم به‌صورت مستقیم بپردازد. ولی در پاسخ می‌توان گفت که حتی در گذشته هم وضع به این منوال نبوده و همۀ چهره‌های بزرگی که نام می‌برند هم این ارتباط را به سطح آگاهی نیاورده‌اند. بنابراین ریشۀ فقدان متفکران بزرگ در دورۀ کنونی را باید در جای دیگری جز از میان رفتن نقادی و خلاقیت جست.

(2) در سطحی دیگر می‌توان پرسید که آیا اساساً نقاد و خلاق بودن ارزشی عمومی و قانونی فراگیر برای همه است و همۀ متعاطیان علوم انسانی باید نقاد و خلاق باشند؟ به‌نظر می‌رسد که داشتن گوشه‌چشمی به دستاوردهای فلسفۀ علم ناقض این مدعاست. براساس پژوهش‌های فیلسوفان علم، همۀ دانشمندان یک حوزۀ پژوهشی مبدع و مؤسس نیستند و برخی صرفاً شأن ترویجی دارند. در واقع در هر دوره‌ای ذیل پارادایم‌های علمی، علوم متعارفی وجود دارند که اندیشمندان در درون آن‌ها به حل معماهایی اهتمام می‌ورزند که در درون آن پاردایم علمی قابل طرح است.

برای حل معماها ضرورتاً نیازی به نقاد و خلاق بودن نیست و دانشمندان با ابزارهای کارامد می‌توانند در این مسیر قدم بردارند. بنابراین در علوم لزومی ندارد که همۀ مؤسس باشند و اساساً پیشرفت علم با افرادی رقم می‌خورد که در درون علم متعارف زیست می‌کنند. بر این اساس می‌توان مدعی شد که نقاد و خلاق بودن اموری دارای مراتب هستند و بسیاری با بهرۀ اندکی از این قوا نقش‌های بزرگی در پیشبرد علم بازی کرده‌اند؛ نقش‌هایی که با تشدید آن‌ها اساساً محقق نمی‌شد.

بنابراین فارغ از اینکه اساساً تا چه میزان راه‌حل‌های کاربردی‌سازی می‌تواند به افزایش نقاد و خلاق بودن دانشجویان علوم انسانی بیانجامد، به‌نظر می‌رسد به‌طور کلی نقاد و خلاق بودن از جمله پیش‌فرض‌هایی هستند که پیش از تلاش برای افزایش آن باید پرسید تا چه میزان تجویز آن برای همه ضروری است؟ آنچه روشن است این است که تاریخ علم همواره به شکلی نقادانه و خلاقانه به پیش نرفته و در این میان دانشمندان متعارفی هم باید باشند تا در عوض ساختن دائمی چرخ‌های جدید بتوانند از چرخ‌های ساخته شدۀ پیشینیان برای پیمودن مسیرها بهره بگیرند، و این حتی به کاربردی بودن علوم نزدیک‌تر است تا بدیل آن.

پیش‌فرض چهارم: «حقیقت روند جهانی»

یکی دیگر از پیش‌فرض‌های ایدۀ «کاربردی‌سازی علوم انسانی» طرح این ادعاست که روندهای اجتماعی و سیاسی، جهان را به این نتیجه رسانده که علوم انسانی باید کاربردی شود. مشاهدۀ دگرگونی‌ها در طرح‌های آموزشی و پژوهشی دانشگاه‌ها و مراکز آموزشی جهان به روشنی حکایت از این تحول دارد. البته این ادعایی نیست که بتوان نافی آن بود و بررسی طرح‌های پژوهشی جاری در جهان، با اندک استثنائاتی، مؤید آن است. آنچه این موضوع را بدل به پیش‌فرض ایدۀ «کاربردی‌سازی علوم انسانی» می‌کند آن است که چنان تصور کنیم که این دگرگونی ناشی از کشف حقیقتی جدید در جهان است.

از گذشته تا کنون تصور می‌شود که نظام‌های شایسته‌سالار غربی به‌نحوی عمل می‌کنند که اقداماتشان همواره معطوف به حقیقت است و همین پیروی بی‌چون‌وچرا از حقیقت توانسته آن‌ها را در مسیرهای یک‌طرفۀ توسعه حرکت دهد. این در حالی است که انداختن لفافه حقیقت بر واقعیت بهره‌وری اقتصادی غرب گم کردن سوراخ دعاست. در پی بحران‌های اقتصادی جهانی که اولین قربانیان خود را از میان دانشگاهیان می‌گیرند، بهره‌وری اقتصادی اقتضا می‌کرد که دانشگاه‌ها معطوف به بازار طرح‌های خود را پیش ببرند و به‌صورت پروژه‌محور فعالیت کنند. تصور اینکه این دگرگونی‌ها در نتیجۀ تحولات اساسی در نحوۀ فهم جهان برای انسان غربی بوده اشتباهی مهلک است؛ اشتباهی که جوری وانمود می‌کند که امروز حقیقت نه از پیگیری مطالعات عمیق و اصیل، که از طریق در انداختن طرح‌های عملی و کاربردی هویدا می‌شود.

البته تاریخ «اگر» ندارد و رویدادهای پیشین به دلایل و علل مشخصی روی داده‌اند. ولی به‌نظرم نشان دادن این موضوع زیاد سخت نیست که اگر غرب دچار بحران‌های اقتصادی نمی‌شد سرنوشت علم نیز امروز به گونۀ دیگری رقم می‌خورد. بر اساس پژوهش‌های اخیر، وابستگی دانش به قدرت روشن شده و نمی‌توان این دو را مستقل از هم فهمید. بنابراین تصور اینکه حقیقت جدیدی برای انسان غربی کشف شده و ما باید بتوانیم خود را براساس آن مجدداً آچارکشی کنیم به‌نظر حرف دقیقی نمی‌آید. غرب به اقتضای مناسبات قدرت و ظهور نیازهایی جدید چنین مسیری را در پیش گرفته است. ولی آیا ما در ایران هم در همان شرایطی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی‌ای زندگی می‌کنیم که انسان غربی می‌زید؟

نتیجه‌گیری

در این متن به‌صورت مختصر به تعدادی از پیش‌فرض‌های «کاربردی‌سازی علوم انسانی» پرداختیم و هدف از این کار نشان دادن آن بود که پیشبرد این ایده نیازمند بررسی‌هایی است که خود از درون علوم انسانی موجود برمی‌آیند. بنابراین دست‌کم تا زمانی که این بررسی‌ها انجام نشده و نتایجش مشخص نگردیده، لگمال کردن علوم انسانی موجود نفعی برای کسی ندارد. در این میان ادعاهایی هم مطرح شده که اولین گام در «کاربردی‌سازی علوم انسانی» دگرگونی در روش تدریس است؛ یعنی برای پرورش متخصصانی که بتوانند علوم خود را به‌کار بگیرند، باید در روش تدریس تغییراتی ایجاد کرد و در فرایند آموزش به دانشجویان یاد داد که چگونه علوم خود را به‌کار ببندند.

ولی به‌نظر می‌رسد که این مسیر نیز خود مبتنی بر تفکیکی است ناصواب میان فرم و محتوای علوم انسانی. یعنی در اینجا تصور بر این است که می‌توان همین علوم انسانی موجود را صرفاً با تغییر در فرم به‌نحو کاربردی به‌کار گرفت. ولی این تفکیک خود از جمله پیش‌فرض‌های روشن این ادعاست. در حقیقت قبل از پیمودن این مسیر باید مدلل گردد که تفکیکی قاطع میان فرم و محتوا وجود دارد و هدف از دگرگونی روش تدریس صرفاً تغییر در فرم عرضۀ مباحث است و قرار نیست در محتوا تغییر ایجاد شود؛ ادعایی که به‌نظر می‌رسد استدلال له آن آسان نیست و هر تغییری در فرم، منجر به تغییراتی در محتوا هم خواهد شد.

بنابراین به‌نظر می‌رسد که پیش از تلاش برای دگرگونی روش تدریس، باید تکلیف ضرورت «کاربردی‌سازی علوم انسانی» با بررسی پیش‌فرض‌های مشخص شود و معلوم گردد که این مسیر حتمی همۀ تمدن‌های بشری است؛ ادعایی که تا اثبات آن منتظر خواهیم ماند.

دیدگاهتان را بنویسید